به وبلاگ خودتون خوش اومدید...
همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا به سوی آنجا که بتوانی انسانتر باش
و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری این رسالت دائمی توست...
(دکتر شریعتی)
دلم که می گیرد
کودک می شوم ...
کفش هایم تا به تا می شوند ...
دستانی می خواهم که آرامم کنند ...
مهربوونی که به فکر دلتنگی هایم شود ...
و گلویی که بغض امانش را نبرد ...
بهانه گیر می شوم ...
نق می زنم که این را می خواهم ....
که آن را می خواهم ...
ولی هیچکس نمی داند ؛
که به جز تو هیــــــــچ نمی خواهم
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعي خاموش شده
باد رنگيني در خاطرمن
گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من که چنين خون آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد
ارغوان
اين چه راز ي است که هر بار بهار